گلایه های یک دانشجوی تاریخ: علوم انسانی یا علوم تجربی؟
گلایه های یک دانشجوی تاریخ: علوم انسانی یا علوم تجربی؟
اولِ آبان 1392 بود که در یک بازی فوتبال مچ پایم ضربه دید و مرا به این مطب و آن مطب و این فیزوتراپی و آن فیزیوتراپی کشاند. انگار من فوتبال بازی نکرده بودم بلکه اشتباه کرده بودم! چرا که نمی فهمیدم بعد از این بازی چه برسرم خواهد آمد! آن اوایل چندان مسئله را جدی نگرفتم و البته این ضربهدیدگی مچ پا چندان در جایی که همیشه حرف از پیشرفت های علم به خصوص علم پزشکی در آن زده می شود نمی توانست در ذهنِ منی که اولاًچندان آشنایی با آن نداشتم و در ثانی به طور مدام این جور اخبار و روایت ها را می شنیدم نداشت. لذا مطمئن بودم که با مراجعه به یک ارتوپد حتما مشکلم حل خواهد شد، اما افسوس و صد افسوس!
اولین ارتپدی که رفتم دکتر ع. غ.[1] از دکترهای مرکز درمانی دانشگاه تهران بود. بعد از گرفتن یک عکس رادیولوژی ایشان تعدادی دارو و یک مچ بند و یک زانو بند AFO نسخه نوشتند و قرار شد که بنده نزدیک به یک ماه یا چهل روز از این بسته آقای دکتر استفاده کنم.( در همین جا لازم است پرانتز باز کنم و بگویم که ایشان از کیفشان بزرگشان کارتی را بیرون کشیدند و مرا به مرکز لوازم پزشکی ..... معرفی کردند و گفتند که از این مرکز این وسایل را تهیه کن. بنده چنین کردم اما متاسفانه نتیجه ای نبخشید. )
در حیرت این که چرا پایم خوب نشده است دوباره تصمیم گرفتم که پیش دکتر دیگری بروم و این بار در بیمارستانی دولتی نزد یک متخصص طب ورزشی رفتم و مشکل پایم را با وی در میان گذاشتم. ایشان اما هرگونه اعلام نظری را به بعد از گرفتن عکس ام آر آی(MRI) موکول کردند. عکس آم آر آی نیز تهیه و به دکتر تجویز کننده نشان داده شد. ایشان بعد از دیدن عکس بیست جلسه فیزیوتراپی برای بنده نوشتند: ده جلسه معمولی و ده جلسه فیزیوتراپی لیزری!
روزگار سختی بود، دانشجوی ترم اول دوره دکتری تاریخ ایران اسلامی بودم. 6 واحد داشتم و از این کتاب به آن کتاب، از این کتابخانه به آن کتابخانه، از این مرکز اسناد به آن مرکز اسناد. درس جغرافیایی تاریخی مرا به دل کتاب هایی نزدیک به 1000 سال و در بعضی مواقع بیش تر پیش برد. باید کتاب جغرافیایی بطلمویس می دیدم، باید احسن التقاسیم مقدسی می خواندم، باید از مکتب جغرافیایی تاریخی یونان، بلخ و ...سردر می آوردم. درس تاریخ نگاری که وضع خاص خود را داشت. سرفصل خود درس گویاست: «تاریخ نگاری در ایران از ابتدا تا کنون» آنقدر کار از ما می خواست که یک روز یکی از بچه ها بعد از این که استاد از کلاس بیرون رفتند با خنده گفت:«خوب دوستان برای هفته بعد یک پایان نامه بنویسید و بیارید.» منظور همکلاسی ما این بود که حجم کاری که استاد برای جلسه بعد می خواهد به اندازه ای زیاد است که مثل نوشتن پایان نامه در یک هفته می ماند. امتحانات ترم هم رسیده بود. اما من همچنان یک روز در میان فیزیوتراپی بودم یا در مطب آقای دکتر!
فیزیوتراپی ها هم تمام شد و مشکل مچ پای من حل نشد. راه حل بعدی دکتر دوم بنده این بود که باید پایم را گچ بیگرم. اما بازهم برای اطمینان به ارتوپدی دیگر مراجعه کردم. هرچه زمان می گذشت و درمانم طول می کشید اما نتیجه نمی گرفتم به علم دکترها بیشتر مشکوک می شدم. دکتر سوم نیز نظرش بر این بود که باید پایم را گچ بگیرم. مسئله را به بعد از امتحانات موکول کردم. امتحانات تما شد و شروع کردم به نوشتن مقاله ها. تا مقاله های اساتید را تکمیل و فرستادم ناگهان عیدنوروز داشت در پلاستیک های رنگی مردم که هر روز خرید می کردند خود را به من نشان داد و گچ گرفتن موکول شد به بعد از عید. اردیبهشت ماه بود که پایم را گچ گرفتم و بعد از سپری شدن یک ماه دوباره کارهای فیزیوتراپی و درمانی شروع شد اما قضیه تمام نشد. (اما باز هم در پرانتز اضافه کنم که در این فاصله قبل از عمل دوباره به دکتر اول مراجعه کردم و ماجرا را در میان گذاشتم اما در کمال ناباوری این بار برایم کفش طبی نوشت و همان کارت کذایی را از کیف گنده اش بیرون آورد و عجیب این که همان آدرس .... بود که پیش از این مچ بند و زانو معمولی را به جای مچ بند و زانو بند AFO تحویل داده بود.)
بله، گچ هم گرفتم و باز خوب نشدم، این بار دیگر دیوانه شده بودم، نزدیک هشت ماه بود که درست و حسابی قدم نزده بودم، تفریح نکرده بودم، درس ها را با استرس گذرانده بودم و کلاًحال و روز خوبی نداشتم. دست به دامان دکتری دیگر شدم که توسط یکی از همان دکترهای سابق معرفی شده بود. این دکتر چهارم- البته دکترهایی که برای انجام آزمایش های پوکی استخوان، گچ بری و فیزیوتراپی و... به نزد آن ها مراجعه کرده بودم را در شمارش حساب نکرده ام- به اذعان بسیاری ها یکی از 5 متخصص برتر ایران در زمنیه مچ پا بود. خرداد ماه سال 93 بود که نزد وی رفتم. از مطب که بیرون آمدم کاملا مات و مبهوت شدم. اصلا نه چیزی می دیدم و نه چیزی می فهمیدم. دو بار از جلوی مترویی که همان حوالی بود رد شدم ولی مترو را ندیدم که مسیرِ رفته را برگردم.
دکتر چهارمم من همهی اقدامات و تشخیصهای دکترهای قبلی را زیر سئوال برد و البته شاید حق داشت اما او حتی هیچ کدام از آزمایش ها، آم آی آر ها و فیزیوتراپی های قبلی مرا قبول نکرد و آن ها را نیز زیر سئوال برد و حتی برای چندین بار مرا برای گرفتن عکس آم آر آی به یک مرکز جدید معرفی کرد! داشتم شنیده هایم را در مورد پیشرفت علم و به خصوص علم پزشکی را در ایران مرور می کردم. حرف های دکتر در ذهنم رژه می رفت. هزینه هایی که داده بودم و اکنون می دیدم که همۀ آن ها بیخود بوده است و فاکتورهایی که توی کیفم بود و بیمه زیر بار آن ها نمی رفت!
خرداد ماه بود و امتحانات ترم دوم هم شروع شده بود. این ترم هم درس های تاریخ روابط خارجی از صفویه تا کنون، تاریخ معاصر ایران از مشروطه تا کنون و کتاب هایی که می خواندم و مقاله هایی که باید می نوشتم حسابی مرا دچار استرس کرده بود و نتیجۀ آم آر آی جدید هرچه بود، من باید صبر می کردم که این ترم هم تمام شود و بعد به مشکل مچ پایم بپردازم.
تا امتحانات ترم تمام شد و مقاله هایم را به اساتید فرستادم تابستان هم از نیمه گذشت و دوباره در مطب دکتر مثل تیرک برق که البته تیرکی که برق او را گرفته باشد ظاهر شدم و جواب آم آر آی را نشان دادم و دکتر نظرش را بر جراحی پایم اعلام کرد . اما مشکل کار این جا بود که بیمه سال 92 من به دلیل بدحسابی با نهاد بیمه کننده تمام شده بود و هنوز تکلیف بیمه جدید نیز معلوم نبود و بدون بیمه نیز هزینه اش به حدی بود که بنده پس از پرداخت هزینه آن همه عکس رادیولوژی و آم آر آی و جلسات فیزیوتراپی و گچ و ... نتوانم تامین کنم. نتیجه این که تا زمان تعیینِ تکلیف بیمۀ جدید، عمل جراحی مچ پایم تعویق افتاد. اما زمانی که نتیجه بیمه سال جدید مشخص شد از ترم جدید، یعنی ترم سوم هم یک ماهی گذشته بود و من باز درگیر و دار درس های اسناد و مدارک آرشیوی و ملل و نحل و روش تحقیق شده بودم. یک روز به دنبال آرشیو در دوره صفوی بودم، یک روز به چشمانم فشار می آوردم که از پشت عینک بتواند مقدمه خطی ربع رشیدی را بخواند و کلمات را از هم تشخیص دهد و روزی دیگر به دنبال نظریات «اشاعره و مشبهه و صفاتیه» می گشتم و به دیگر روزی تحلیل گفتمان می خواندم و «فوکویی» می شدم و تازه می فهمیدم که از «دوسوسور »چیزی نمی دانم و خواندن این ها بدون خواندن دوسوسور ره به جایی نمی برد.
دیشب، که دیدم، از یک سو، ترم جدید تمام شده است و تنها، مقاله هایی که باید بنویسم مانده است و از سوی دیگر، تکلیف بیمه ام مشخص شده است، دفترچه ام را برداشتم و به همان دکتر چهارمم مراجعه کردم و گفتم هراز چندگاهی مچ پایم به شدت درد می کند و اگر خدا بخواهد می خواهم مچ پایم را جراحی کنم. ایشان دفترچهام را گرفت و برای بیمارستانی خصوصی که خودش آنجا کار می کند برای دو هفته دیگر نوبت داد. اما وقتی که از هزینه سئوال کردم گفتند که حدود 10 الی 12 میلیون تومان می شود! به دکتر زل زدم و گفتم :«آقای دکتر بیمه من با این بیمارستان قرارداد ندارد لطفا حداقل دکتری دیگر معرفی کنید.» لبخندی زد و گفت: «دکتر هاشمی، وزیر بهداشت!» اول متوجه منظورش نشدم اما بعد از مکثی متوجه شدم که منظورش این است که این مشکل به من ربطی ندارد و با وزیر بهداشت تماس بگیر و مشکلت را بگو. ایشان در نهایت علیرغم اصرار من بدون این که دکتری دیگر معرفی کند تنها شماره روابط عمومی وزارت بهداشت برای تماس با وزیر بهداشت را دادند و با خنده مرا از اتاق خویش به بیرون راهنمایی کردند!
ساعت هفت شب روز سه شنبه 23 دی ماه 1393از مطب ایشان در حالی زدم بیرون که مانند سال پیش گیج و مبهوت به دنبال آدرس مترو می گشتم و از این می ترسیدم که مبادا این بار نیز به مانند سال گذشته آن را گم کنم. شب وقتی که لب تابم را روشن کردم مانده بودم که به چیزی فکر کنم! به نسخه ای خطی که استادمان برای درس اسناد و مدارک آرشیوی معرفی کرده است و باید آن را استنساخ کنم یا به مقاله ای که استاد درس ملل و نحل گفته است در مورد «ذات خداوند» بنویسم؟ یا به فراهم کردن پولی برای عمل جراحی مچ پایم؟
اما من در حالی که همۀ آن ها در ذهنم می لولیدند لب تابم را باز کردم و به دو موضوع می اندیشیدم:
یکی این که جایگاه من به عنوان یک دانشجوی علوم انسانی، و به طور خاص تاریخ، که در اصلی ترین دانشگاه کشور به طور روزانه مشغول به تحصیل است چیست؟ آینده من به چه صورت خواهد بود؟ آیا شرایط جامعه این فکر را به من القا نمی کند که باید رشته ای دیگر می خواندم؟ آیا تمام عمر، راهم را اشتباه نرفته ام؟ آیا دانشگاه در قبال دانشجواش مسئول نیست؟ و ...
دوم این که جایگاه علوم انسانی و تجربی در کشور من کجاست؟ آیا برای مشکلی این چنینی باید این همه ابزار ما، پزشکان ما و امکانات ما غیرقابل اعتماد باشند؟ آیا زحمات دانشجو و اساتید و محققان ما در حوزه علوم انسانی کمتر از علوم تجربی است که این تمایزات این چنینی از لحاظ توزیع درآمدها بین آن ها وجود دارد که حتی برای حفظ سلامت فیزیکی خویش اینچنین درمانده باشند؟ وقتی که پزشکی ما به عنوان یکی از شاخه های اصلی علوم فنی و تجربی پرونده ای این چنینی دارد چگونه است که بسیاری از پست های فرهنگی، سیاسی و تصمیم گیری های کلان در دست آن هاست در حالی که مسائل حوزۀ فرهنگ، سیاست، و علم و اقتصاد در حیطه تخصص آن ها نیست؟ و ...
عبدالرضا کلمرزی، دانشجوی دکتری تاریخ ایران بعد از اسلام دانشگاه تهران